به ذره گر نـظر لـطف بـوتـراب کند به آسـمـان رود و کار آفـتــاب کند
***
شنبه 7 آبان 1384
سلام علیکم
شنیدن خبر بد همیشه سخته ولی سخت تر از اون دادن خبر بده.
بدتر و سخت تر از همه ی اینا بی خبریه. بی خبری از احوال یه دوست، یه عزیز، یه داداش!
همین باعث شد که من الان با این حال خرابم بنشینم و اینا رو تایپ کنم.
آروم باش ارمیا! نگران نشو! حال ایلیا خوبه. بهتر از همیشه.
بعد از ظهر شنبه ی هفته ی گذشته بود. تو موسسه بودیم.
ـ ایلیااااا! کلی کار داریم اونوقت تو نشستی پشت کامپیوتر و...!؟
ـ الان کار من مهمتره.
ـ بفرمایید حضرت استاد چی کار دارن؟
ـ میخوام با داداشم حرف بزنم. کار مهمی باهاش دارم.
ـ ایلیا داری حس حسادت منو تحریک میکنیا! اگه یه وقت دیدی من داداشتو ترور کردم نگی چرا! سند شیش دنگ خونه ی دلتو زدی به نامش! بابا ما هم دل داریم!
ـ بدجنس نشو حامد! شیطونو لعنت کن پسر! برو... برو به کارت برس... چند دقیقه بیشتر طول نکشید. پا شد که بره بیرون
ـ کجا میری؟
ـ دارم میرم دستور ارمیا رو اجرا کنم! مانع نشو که به نفعت نیست!
ـ برو تنبل خان!
ـ تا من نیومدم نریااا. بمون باهات کار دارم.
تقریبا نیم ساعت بعد برگشت
ـ بیا بگیر! این مال شماست.
ـ چی هست؟
ـ میبینی که! یه هدیه.
ـ میدونم ولی به چه مناسبت؟
ـ به مناسبت مزدوج شدن جنابعالی!
ـ ولی تو که...
ـ این از طرف ارمیاست. بازش کن!.... صبر کن! قبلش باید یه قولی بهم بدی!
ـ چه قولی؟
ـ اینکه مطالبشو خوب بخونی و خوب عمل کنی. باشه؟
ـ چشم! (راستی بابت هدیه ی ارزشمندتون ممنونم.)
ـ خب! تو دیگه برو خونه.
ـ مگه تو نمیای؟
ـ منم یه خورده اینجارو مرتب کنم میرم.
ـ میمونم با هم بریم.
ـ نمیخواد! نزدیک اذونه. تو روزه بودی.
ـ مگه تو نبودی؟
ـ چرا ولی... د اینقدر با من کل کل نکن پسر. برو...
ـ پس خدافظ
ـ کجااااااااا!؟ خداحافظی نمیکنی؟
ـ من که گفتم خداحافظ!
ـ خداحافظی درست و حسابی! مث اینکه فردا دارم میرم تهران ها!
ـ آهااا
.....
ایلیا هر ساله، شب بیست و یکم ماه رمضون میرفت جمکران؛ آخه شش سال پیش، شب بیست و یکم، تو مسجد جمکران، ایلیا مسلمان شده بود.
یکشنبه شب خوابشو دیدم. خیلی نگرانش شدم. صبح بلافاصله بعد اذون زنگ زدم خونشون. مادرش گفت رفته بهشت زهرا (س).
همراهش تا بعد از اذون ظهر خاموش بود.
ـ جانم حامد جان!
ـ سلام.
ـ سلام به روی ماهت!
ـ حالت خوبه؟
ـ الحمدلله.
ـ اون که البته ولی جواب سوال من این نیست. پرسیدم حالت خوبه؟
ـ کم نه!
ـ مگه گیرت نیارم!
ـ چی شده باز!؟
ـ چرا گوشیتو خاموش میکنی؟
ـ برای اینکه نخواستم کسی خلوتمو به هم بزنه!
ـ ایلـ...
ـ حامد امروز خودم دیدیم، شنیدم و به یقین رسیدم که شهدا زنده ان و حرف میزنن! نه فقط شهدا بلکه تموم اون کسانی که ظاهرا مردن ولی تو قلب ما حی و حاضرن!
ـ نوربالا میزنی رفیق! خبریه؟
ـ لیلة القدر و شب راز و نیاز است امشب*روی کن بر در محبوب که باز است امشب*عاشقا گر به سرت عشق لقای یار است*باخبر باش که او بر سر ساز است امشب*دردهای دل خود فاش بگو بهر حبیب*جدّ و جهدی که شب عجز و نیاز است امشب*ای که عمری ز خدا خلد برین می طلبی*مژده بادت شب اعطای جواز است امشب.
ـ ایلیا!
ـ جون دلم
ـ بعد از ظهر که میری قم خیلی مواظب باش. شش دنگ حواست به جاده باشه....
ـ تو به رانندگی من شک داری حامد؟
ـ من به جاده و رانندگی دیگران شک دارم ایلیا.
ـ خیالی نیست! هر چه پیش آید خوش آید.
ـ زهرمار!
ـ عصبانی نشو فدات شم. چشم مواظبم.
ـ ما رو هم دعا کن.... کاری نداری؟
ـ نه.
ـ سفر به سلامت.
ـ یا علی مدد.
کاشکی بهش میگفتم فردا که برمیگردی مواظب خودت باش. کاشکی سفارش میکردم وقتی که برمیگردی شش دنگ حواست به جاده باشه. کاش اصلا بهش میگفتم نرو . التماسش میکردم...
آروم باش ارمیا! نگران نشو! حال ایلیا خوبه. بهتر از همیشه.
نماز خوندن ایلیا رو ندیدی. نمیدونی چقققققددددددددددررر نمازاش خوشگل و عاشقونه بود. نمیدونم چه بر ایلیا میگذشت، نمیدونم چی بینشون رد و بدل میشد. نمیدونم وقتی تو قنوتش زل میزد به دُرّ نجفی که تو انگشتش بود، چی میدید که اشکش سرازیر میشد. نمیدونم رفته بودیم نجف چه قول و قراری با آقا گذاشته بود نمیدونم شب قدر از خدا چی خواسته بود که سه شنبه، روز شهادت مولا، ایلیا هم...
(توضیح: به قول خود ایلیا، ایلیا کلکسیون درده! بهتر بگم ایلیا کلکسیون درد بود. چند وقت پیش برای یک عمل جراحی بسیار دشوار عازم آلمان شد. - حامد جان یادته مأمور شده بودی منو از حال و روز ایلیا باخبر کنی؟- بعد از عمل بهوش نیومد. دو سه روزی تو کما بود. حامد جان تو خودت می گفتی، وقتی داشت میرفت آلمان گفته بود: «می خوام چند روزی چشمم رو به دنیا و هرچی دنیاییه ببندم!» همین هم شد. توی اون دو سه روز هممون کلافه شده بودیم. وقتی برگشت ازش پرسیدم: «حضرت آقا اون دو سه روزی که چشمشون رو به دنیا و هرچی دنیاییه بسته بودن، کجا تشریف داشتن!؟» گفت: «دفعه ی پیش که رفته بودیم کربلا، قسمتمون شد شب جمعه ای رو نجف باشیم. تو صحن مرقد امیرالمؤمنین نشسته بودیم. از بلند گوها دعای کمیل پخش میشد. صداش خیلی سوز داشت. من دعا رو سریع خوندم و رفتم نشستم جلوی ایوون طلا و زل زدم به گنبد. توی اون دو سه روزی که بیهوش بودم همش اون صحنه ها رو میدیدم و اون صداها تو گوشم بود»!)
آروم باش ارمیا! نگران نشو! حال ایلیا خوبه. بهتر از همیشه
اون چهار بیتی رو که تو پست آخر وبلاگش نوشته بود دیدی؟
بسوزان هر طـــریقی می پسندی
کــه آتش از تو و خاکــــستر از من
بکش چون صید و در خونم بغلطان
تـــــماشا کـــردن از تــو پرپر از من
ندارم چون مطاعی دیگر ای عشق
بگیــــر انگشت و این انگشتر از من
مـــرا کـــن زائــــر بـــابای زیـــــنب
که خـون ســر از او چـشم تر از من
بکش چون صید و در خونم بغلطان....! هادی میگفت دقیقا همینجوری پر زد .... غرق در خون. تو یه تصادف....
ایلیا رفته تو آسمونا. پیش خدا. شد زائر بابای زینب (س)
آروم باش ارمیا! نگران نشو! حال ایلیا خوبه. بهتر از همیشه. بهتر از من. بهتر از شما.
ایلیا خوبه. خییییییییییییللللللللللللللللیییییییییییییییییییی خوب.
چهارشنبه تولدشه. به آقای مهندس چی کادو میدی!؟
چی بهش میگی؟
حواست باشه یه وقت نگی الهی 120 ساله بشی ...... آخه اگه مامان و باباش بشنون خیلی غصه میخورن...
***
چهارشنبه 11 آبان 1384
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثـبـت است بر جریده ی عالم دوام مـا